آنجا… طلوع… خورشید

 

 

با خودم میگفتم
غوغای کلمات اندیشه آمیز
در میان تلاطم های امواج زندگی
با روزنه های از امید
بر شن زار هجاها و مصوت های رنگین و طنین آمیز
دریای شعر را راه می اندازد
و شاعر،
در قایقی کاغذی
و پاروئی مرکب،
آب های متلاطم شده از ناهمگونی ماهیان و ماهیگیر ها را
ورق میزند
و بسوی شرق راهی می شود
آنجا…
طلوع…
خورشید

هشدار ای رفیق نگردی اسیر ما!

 

آن بلبلم که در دل صحرای زندگی
دلبسته صداقت خاری است خاطرم

آسوده از خیال شقایق ز یاد سرو
فارغ ز عشوه های بهاریست خاطرم

هم صحبتم به خاک کویری که می تپد
در سینه اش سراب عطش بار آتشین

می نوشم از سراب و چه سیراب می شوم
از شکر می نهم سر آشفته بر زمین

در حیرتم ز بلبل بستان که این چنین
می سوزد از فراق گل و ناله می کند

بی شک خبر ندارد از احوال بلبلی
کو را کویر غمزده ای واله می کند

ای بلبلان سرو و گلستان و یاسمن
دنیا به کامتان گل زیبا حلالتان

بر خارهای این دل تفتیده ام قسم
باور کنید غبطه نخوردم به حالتان

در دامن کویر و بیابان سخاوتی است
کان را میان باغ و گلستان ندیده ام

در تیغهای خار مغیلان صداقتی است
مانند آن به دامن بستان ندیده ام

اینجا چهار فصل خدا کهربایی است
خاکی و تشنه رنگ خدا یاس و سوسنش

در هر بهار بیم خزان نیست تا که نیست
فرقی میان آذر و مرداد و بهمنش

ریگ روان و خار مغیلان نشانی اش
افتادگی طبیعت و رسم و سرشت او

لبریز از ستاره و مهتاب دامنش
صد کهکشان ستاره شب سرنوشت او

اینجا مراد جز به صبوری نمی دهند
فخری به جز به تاول لبهای تشنه نیست

سوز نهان سینه خنیاگران وصل
کمتر ز سوز آتش و از هُرم دشنه نیست

در آسمان صاف و طلایی او هنوز
خورشید می درخشد و دل آفتابی است

در زیر آفتاب تن خاک نقره ایست
اینجا نه کم ز پهنه دریای آبی اسـت

بی شک خوش است جلوه گل در برِ چمن
وان خوشتر آن که جلوه کند در برِ مغاک

سرگشته بلبلی که دلاویزه گل است
سرخوش ولی دلی که سپرده است تن به خاک

باید درونمان پرِ گل باشد و چمن
تا رونق چمن نکند بیقرارمان

باید بهار شیوه دلهایمان شود
تا هر خزان سیه نکند روزگارمان

ای بلبلان خوب چمن بیدلی بس است
دیگر نه عشوه های گل و ناز نوبهار

تا کی دو گوش باغ بهارانتان پر است
از سوز ناله های شما خنده نگار

اُفتاده از بهار اگر گلشن شما
این دشت پر سخاوت دل ، این کویر ما

دانم به یک عبور نمک گیر می شوید
هشدار ای رفیق نگردی اسیر ما

نوروز...

 

 

حضرت صادق عليه السلام فرمودند:

نوروز روزى است كه قائم از ما اهل بيت و واليان امر در آن ظاهر ميشود و خداوند تعالى او را بر دجال پيروز ميگرداند، پس او را بر كناسه كوفه به دار می آويزد و هيچ نوروزى نيست مگر اينكه ما منتظر فرج در آن هستيم چون كه آن از روزهاى ما است، فارسيان آن را حفظ كرده اند و شما به آن بى توجهى كرده ايد.

نوروز...

 

 

حضرت صادق عليه السلام فرمودند:

نوروز روزى است كه قائم از ما اهل بيت و واليان امر در آن ظاهر ميشود و خداوند تعالى او را بر دجال پيروز ميگرداند، پس او را بر كناسه كوفه به دار می آويزد و هيچ نوروزى نيست مگر اينكه ما منتظر فرج در آن هستيم چون كه آن از روزهاى ما است، فارسيان آن را حفظ كرده اند و شما به آن بى توجهى كرده ايد.